البته این کمآوردن یک کمی فرق دارد. در باره کسی میخواهم بگویم که به خاطر وسعت کارها و فعالیتش نمیدانم از کجا شروع کنم.
کسی که از کودکی با او بودهایم، کتابهایش را خواندهایم، کتابهایی مثل: «قصة گلهای قالی»، «پهلوانِ پهلوانان»، «سنجابها» و.... فیلمها و مجموعههای تلویزیونی را که ساخته دیدهایم، مثل: «سفرهای هامی و کامی» و یا «آتش بدون دود». بعدتر با کتابهایش عشق را فهمیدهایم، مثل: «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» یا «چهل نامه به همسرم» و... سرودها و شعرهایش را زمزمه کردهایم. کتابهایش را هدیه دادهایم و هدیه گرفتهایم و حالا با گذشت این همه سال هنوز می توانیم کتابهایش را به بچههای خودمان و همه بچههایی که می شناسیم، هدیه بدهیم.
صحبت از زنده یاد نادر ابراهیمی است. مردی که در یکی از روزهای بهاری به دنیا آمد و در بهار هم رفت. مردی که مثل بهار همیشه سعی کرد زندگی را هدیه دهد. مردی که عاشق سرزمینش بود. لطفاً پیش خودتان فکر نکنید: باز هم یکی رفت و اینها میخواهند بزرگش کنند! نه، او بزرگ بود و خوشبختانه پیش از آنکه بار سفر ببندد برایش بزرگداشت هم گرفته شد. شاید این حرفها برای ما فقط یک دلخوشی باشد که بگوییم کسی را که برای ما و شما مینوشت فراموش نمیکنیم؛ که بگوییم او را دوست داریم، چون او همه مردمِ سرزمینش را دوست داشت.
کاش میشد پسزمینه این یادداشت شنیدن ترانه « سفر به خاطروطن» باصدای استاد محمد نوری باشد، آن وقت متوجه میشدید که سرایندة این شعر، یعنی نادر ابراهیمی، چقدر دوستداشتنی بود. با آن سبیلهای پهن، با آن لحن و صدای خاص و شوخ طبعیهایی که در سالهای اخیر به خاطر بیماریاش کمرنگ شده بود.
ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس
چه سفرها کرده ایم، چه سفرها کرده ایم
ما برای بوسیدن خاک سر قله ها
چه خطرها کردهایم
چه خطرها کردهایم
ما برای آنکه ایران
گوهری تابان شود
خونِ دلها خوردهایم
خونِ دلها خوردهایم
ما برای آنکه ایران
خانة خوبان شود
رنج دوران بردهایم
رنج دوران بردهایم
ما برای بوییدن بوی گل نسترن
چه سفرها کردهایم
چه سفرها کردهایم
ما برای نوشیدن شورابههای کویر
چه خطرها کردهایم
چه خطرها کردهایم
ما برای خواندن این قصه عشق به خاک
خون دلها خوردهایم
خون دلها خوردهایم
کاریکاتور از نازنین جمشیدی
حالا برای چندمین بار به کتابهایش نگاه میکنم، لابهلای کتابها به جاهایی میرسم که زیر جملهها را خط میکشم: «ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشناییهاست.» و یا این جملة زیبا: «رفتن بهتر از رسیدن است. انسانی که می رود همواره سعیمی کند تا برسد. همواره
«سعی میکند» تا برسد.»
نادر ابراهیمی درباره کتاب پهلوانِ پهلوانان میگوید:«پسران هشت تا چهاردهساله،با خواندن این مجموعه میتوانند با اصول اخلاقی پهلوانی در میهن ما آشنا شوند و بدانند که پهلوانی راستین، تنها به زور بازو و پیچیدگی عضلهها و گرفتن نشان قهرمانی نیست، بلکه در کنار قدرت تن، قدرت عقل هم میخواهد، مردم دوستی هم میخواهد، وطنخواهی، ایمان، عاطفه، گذشت و فداکاری و...»
یاد آخرین جملههای کتاب «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» میافتم: «دیگر نگاه هیچکس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد... چشمان تو چه دارد که به شب بگوید...
شب از من خالیست هلیا... شب از من، و تصویر پروانهها خالیست...»
اما ما باور نداریم که از نادر ابراهیمی خالی باشیم. نام او، تا وقتی روح کودکی در همه ما زنده است، باقی خواهد ماند.